۱. ...و من هنوز هم دلم برای تو تنگ می شود

دیدی ، حتا بهار هم نتوانست تلنگری باشد برای شاد بودنم .

نتوانست بهانه ای باشد برای شاد کردن کسی که سالهاست بــدون آوردن حتا یک دلیل و بهانه غمگینش کرده ای. اما باشد ، اصلاً چقدر خوب که هر صبح زیبا تر از همیشه شاد و سرحال از خواب پا می شوی، آب را در صورت همیشه زیبایت می شوری و لبخند می زنی به روی زندگی .

 من هم یک روز به تلافی تمام لبخند هایی که به روی زندگی نزده ام ، لبخند خواهم زد ، به روی مرگ

و چقدر خوب که تو همانروز مثل همیشه از خواب پا می شوی و لبخند می زنی به روی زندگی ، راستی چقدر خوب...

 

۲. نشسته ای

و به کبابی فکر می کنی  که تا دقایقی بعد برایت می آورند

و به اینکه حتماً خوشمزه خواهد بود

اما بیرون از این شهر

توی کوه وَ شاید در پهنای دشت

بچه آهویی با چشم های خیس

دنبال مادرش می گردد.

 

 

۳. شاید فردا نباشم

پس قدر امروز را می دانم و عاشق زندگی می کنم.

به اندازه ی تمام روزهایی که خواهم مرد ، امروز را عاشقانه به شب می رسانم .

تو هم قدر این لحظه ها را بدان

نمی گویم دوستم داشته باش

همینکه از من بدت نیاید کافی ست.

 

 

۴. اینجا بدون تو

هوا برای نفس کشیدن خیلی آلوده است

آلوده به دوست نداشتن ها ، عاشق نشدن ها ، آلوده به بیزاریها و ...

کجایی؟

که دیگر نفَسم تنگ شده

تنها مگر بازدم تو ، هوای نفس کشیدن من باشد.