و این هزارمین سال است که...

 

 دارد بهار می شود اما تو نیستی      

 من مانده ام وَ یورش غم ها، تو نیستی

 

 غم لحظه های خسته ی امروز با امید      

 وقتیکه می رسند به فـردا ، تو نیستی

 

 مادر وَ من وَ شک که بیائیم یا که نه      

 حالا که دل زدیم به دریا  تو نیستی

 

 حالا که با هزار هزار آرزو برام      

 بیچاره آستین زده بالا، تو نیستی

 

 از من نخواه مثل تو سرگرم زندگی ...      

 من زنده نیستم بخدا  تا تو نیستی

 

 قسمت نشد که باشی و... اما چه فایده       

 دیگر تمام شد غزلم با « تو نیستی »

   * * *

دوباره باران...

 

تو میروی، بیچاره بهار می آید

بهار بی تو برای چه کار می آید؟!

 

به زور دست تکان می دهم، خداحافظ

دوباره باران بی اختیار می آید

 

چه تازه سال و چه عیدی که جای ساز و دهل

صدای ناله و سوز سه تار می آید

 

کجاست نغمه ی دیرآشنای بلبل ها

صدای دلگیر قار قار می آید

 

چه کرده ای با گنجشک های این کوچه

که از درختان داد و هوار می آید

 

به جرم اینکه تو را عمرهاست کم دارد

یکی به پای خودش پای دار می آید

 

که مرگ آری، افسوس زندگی دیگر

بدون تو کی با من کنار می آید؟

 

کلاغ ها می گویند کوپه ها خالی ست

و من چه غمگین شادم قطار می آید