... و تو می دانستی که من چقدر تنهایم و تو از تمام آنچه که باید از من می دانستیِ باخبر بودی . می دانستی که دیگر سالهاست زندگی بدون تو قبولم نمی کند و می دانستی که دیگر در سوختن نسبتی نه با آتش، که با خورشید پیدا کرده ام. خبر داشتی که چقدر تشنه ی حضورت هستم و می دانستی که اگر باشی حضورت به اندازه ی شادی بچه ها خوشحالم می کند. باخبر بودی که پرنده ها هم هر وقت من را می بینند می روند گوشه ی شاخه ها کز می کنند و فقط غمگین می خوانند و می خوانند ... و اینکه درختها آنقدر همدرد منند که با دیدن تنهائی ام پائیز به جانشان می نشیند و برگهایشان ...
تو می دانستی که غم با من چه کرده و می دانستی آخر خط که می گویند یعنی زندگی من از اینکه تمام زندگی ام بودی خبر داشتی و خبر داری، اما ببین چقدر ساده دیگر مدتهاست که حتا یک بار دیدنت را از چشمهایم دریغ کرده ای، چقدر ساده با سوختنم می سازی، راستش را بگو آیا هیچوقت از اینهمه سوختنم گرمت شده است؟ آیا هیچوقت آتشی که در من شعله می کشد دلت را سوزانده است و شده که یک بار و فقط یک بار برای همیشه دلت برایم بسوزد؟ آیا ...
آه چه سوالهای بچه گانه ای گاهی از اینهمه سادگی خودم لجم می گیرد. درست است که تو را نمی بینم اما از حال خودم که خبر دارم . حال و روزم دارد داد می زند که سال به سال هم به یاد من نمی افتی، چه برسد به اینکه دلتنگم شوی، چه برسد به اینکه غصه هایم غمگینت کنند و چه برسد به اینکه دوستم داشته باشی.
این را هم می دانم که حتا اگر یک روز اتفاقی از قبرستان بگذری و چشمت به مزاری بیفتد که نام من روی آن نوشته شده، تنها شانه ای بالا می اندازی و انگار نه انگار کسی که زیر آن سنگ و در دل خاک خوابیده ، کسی ست که هنوز هم عاشق توست. ![]()