شــروع عـشق پُراز لحظه های پایان است
چـقـدر روز جــدایی شـبـیـه تــاوان اسـت!
نمیتوانـم عـزیـزم کــه از تــو دل... اصــلا ً
نمی شود به خدا چونکه صحبت جان است
وَ بــی وجــود تــو در روسـتـایـمان حـتّا
هــوا گــرفـتـه و مــثـل هــوای تهران است
ببین بــه یــاد تــو مــن از خــدا چـه لبریزم
کــه عـشق نیم... نه اصلا ً تمام ایمان است
بـه ایـن نـتیجه رسـیدم که قحط انسان است
تــو نیستی و جـهان عین کنج زندان اسـت![]()
+ نوشته شده در شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۶ ساعت 14:19 توسط ذاکری
|